هر صبح جمعه سراغت را از باد صبا مىگیرم، نشانى از کوى آشناى تو مىپرسم، اما باد صبا چون همیشه پاسخى ندارد. آه که غروب جمعه چه دلگیر است، چشمهاى ابرى منتظران هواى باریدن دارد. هفتهاى دیگر نیز بىگل روى مولا سپرى شد، چه سخت و طاقتفرساست: «عزیزٌ علىّ أن أرى الخلق ولاترى ولاأسمع لک حسیسا ولانجوى».
وقتی می خواهم تاریخ بالای صفحه را بنویسم؛ تصمیم میگیرم گوشه اش طوری که فقط خودم ببینم بنو یسم: جمعه و او نیامد!
اما بسیار خوانا و درشت می نویسم
" تا جمعه دیگر انتظارها باقی است "